نام خانوادگی:
سیستانی زاده اقدم
استان تولد:
آذربایجان غربی
شهر تحصیل:
دبیرستان شهید آیت
نام : عبدالمجيد
نام خانوادگي: سيستاني زاده
فرزند: محمد ابراهيم
تاريخ تولد: 1/7/1339
محل تولد: خوي
تاريخ شهادت: 23/1/1362
محل شهادت: شرهاني
محل دفن: گلزار شهداي خوي
عبدالمجيد(شاهرود) در محله اي مستضعف نشين و در خانواده اي فقير ديده به جهان گشود و از همان ابتدا مورد مهر و علاقه اعضاي خانواده اش واقع گرديد .پس از رسيدن به سن آموزشي دوره ابتدايي را در دبستان مطهري و مقاطع راهنمايي و متوسط را به ترتيب در اموزشگاهاي سوزنچي و دبيرستان شهيد آيت سپري نمود . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام (ره) وارد بسيج شده و بلافاصله جهت سرکوبي ضد انقلاب عازم پيرانشهر ميشود پس از بازگشت از منطقه پيرانشهر اين بار عازم جبهه سومار ميشود تا پاي متجاوزين بعثي را از کشور قطع کند و در همان موقع از ناحيه دست مجروح و پس از مرخص شدن از بيمارستان دوباره رهسپار جبهه جنوب ميشود و در عمليات شکوهمند بيت المقدس شرکت و حضوري فعالانه پيدا ميکند . و دوباره با شروع عمليات رمضان بار ديگر قهرمانانه مبارزه ميکند و از ناحيه پا مجروح ميگردد پس از بهبودي نسبي با کاروان لشکر عاشورا به جمع و محفل گرم ياران در جبهه سومار مي پيوندد و در عمليات مسلم ابن عقيل شرکت و پس از مرخصي راهي جنوب شده و در عمليات محرم سمت فرماندهي گردان المهدي را بر عهده ميگيرد پس از نبردي دلاورانه و شکست دشمن براي اخرين بار به جمع خانواده اش مي پيوندد ولي اين مرخصي و ديدار چندان دوام نمييابد باز هم جهت نبرد عازم خوزستان ميشود و در عمليات مقدماتي والفجر فعاليت کم نظيري از خود نشان ميدهد و با شهامت و جسارت با دشمن زبون پيکار ميکند پس از سه سال حضور فعالانه در جبهه هاي نور عليه ظلمت دعوت حق را لبيک گفته و شربت گواراي شهادت را نوش جان ميکند .
خاطرات شهيد عبدالمجيد سيستاني
گرماي شديد خوزستان و شدت عمليات فشار زيادي به نيروها آورده بود، جيره آبمان نيز رو به اتمام بود. بدليل گرمي هوا آب زيادي استفاده کرده بوديم و اميدوار بوديم برادران تدارکات بزودي برايمان آب بياورند،اما جاده تدارکاتي توسط توپخانه دشمن تا مدتي بسته شده بود.لبهايمان خشکيده بود و گرما و عطش آب، صحراي کربلا را تداعي مي کرد به ياد تشنگان کربلا ناخداگاه مي گريستم. نگراني براي تشنگي دوستانم بيشتر آزارم مي داد به ياد هاجر که براي عطش اسماعيل با دستانش زمين سخت و داغ را مي شکافت تا شايد قطره آبي براي قرباني ابراهيم بيابد و چشمه از دل سنگ جوشيد افتادم ،"خداي اسماعيل من در مقام هاجر نيستم ولي کاش جرعه آبي براي سيرابي برادران مي يافتم".در قمقمه ام که به کمربندم بسته بودمش احساس سنگيني کردم ،"سرابي بيش نيست" ولي نه سراب ناشي از خطاي ديد مي شود ولي من سنگيني قمقمه را احساس مي کنم.آرام و با ترس اينکه مبادا خيالي واهي باشد دست به قمقمه ام بردم .واي خداي من اين آب خنک را چه کسي در قمقمه ي خالي ام پر کرده.با دست پاچگي به طرف همرزمانم دويدم و مقدار آب به قدري بود که تمامي برادران نوشيدند،و قمقمه ام وقتي خالي شد که نيروهاي تدارکات رسيدند، به خاک افتادم و سجده کردم براي معبودم که مرا به ياد خانواده ابراهيم انداخت و سرنوشت هاجر را به گونه اي ديگر برايم رقم زد. بعد از نوشيدن آب براي لحظه اي متوجه فردي نوراني که مقابلم ايستاده بود شدم .
در عمليات مسلم بن عقيل من و شهيد حبيب زاده در سنگر نگهباني ايستاده بوديم که ناگهان عراقي ها حمله را شروع کردند چندين نفر از آنها با تانک در حال نزديک شدن به سنگر بودند ما هرچه گلوله داشتيم شليک کرديم و ديگر جز دعا کاري نمي شد کرد ، با دلي پر از اميد امام زمان(عج)را که من معتقدم هر که او را از صميم دل بخواند حتما ياري مي شود، صدا مي کرديم.تانکها تا سه ،چهار متري ما نزديک شده بودند، ناگهان صحنه ي عجيبي چشمانمان را متحير کرد دو تا از تانکهاي دشمن آتش گرفت و بقيه عقب نشيني کردند، يک دستگاه تانک در صد متري ما مانده بود ولي آنها جرات نزديک شدن به آن را نداشتند.وما توانسته بوديم با دست خالي و با توسل به امام زمانمان ، نجات پيدا کنيم و سالم به پايگاه برگرديم.
گـلزار دفـن:
گلزار شهدا خوی